به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد

ای خداوندگار ؛ هر چند کلبه حقیر است به لطف در آن فرود آی گیرم خانه ای بزرگترت بسازند نو را چه تفاوت خواهد کرد ؟!

به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد

ای خداوندگار ؛ هر چند کلبه حقیر است به لطف در آن فرود آی گیرم خانه ای بزرگترت بسازند نو را چه تفاوت خواهد کرد ؟!

شعر زیبای سهراب سپهری

 

صداى پاى آب

 

 

اهل کاشانم،

 

روزگارم بد نیست

 

تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی

 

مادرى دارم، بهتراز برگ درخت

 

دوستانی، بهتر از آب روان

 

و خدایی که دراین نزدیکی است:

 

لاى این شب بوها، پاى آن کاج بلند

 

روی آگاهی آب، روى قانون گیاه

 

من مسلمانم

 

قبله ام یک گل سرخ

 

جا نمازم چشمه، مهرم نور

 

دشت سجاده ى من

 

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

 

در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف

 

سنگ از پشت نمازم پیداست :

 

همه ذرات نمازم متبلور شده است

 

من نمازم را وقتی می خوانم

 

که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته ى سرو

 

 من نمازم را،پی ، تکبیرة الاحرام علف می خوانم

 

 پی  قد قامت                   موج  

 

کعبه ام بر لب آب،

 

کعبه ام زیر اقاقی هاست

 

کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود

 

 شهر به شهر

 

حجرالاسود  من روشنی باغچه است  

 

اهل کاشانم

 

پیشه ام نقاشی است :

 

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما

 

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

 

دل تنهایی تان تازه شود

 

چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم

 

پرده ام بی جان است

 

خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی اس.

 

اهل کاشانم

 

نسبم شاید برسد

 

 به گیاهی در هند، به سفالینه اى از خاک سیلک

 

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

 

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف،

 

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،

 

پدرم پشت زمان ها مرده است

 

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،

 

مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد

 

پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند

 

مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟

 

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

 

پدرم نقاشی می کرد

 

تار هم می ساخت، تار هم میزد

 

خطّ خوبی هم داشت

 

باغ ما در طرف سایه ى دانایی بود

 

باغ ما جاى گره خوردن احساس و گیاه،

 

باغ ما نقطه ى برخورد نگاه و قفس و آینه بود

 

باغ ما شاید، قوسی از دایره ى سبز سعادت بود

 

میوه ى کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب

 

آب بی فلسفه می خوردم

 

توت بی دانش می چیدم .

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد